وبلاگی برای همه ی سلیقه ها

متن مرتبط با «حکایتی از حضرت سلیمان» در سایت وبلاگی برای همه ی سلیقه ها نوشته شده است

لذت بردن از زندگی

  • داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می میرم. راننده كه پیر بود گفت: «این گرما كسی رو نمیكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داریم از گرما كباب می شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز می زنیم.» راننده نگاهم كرد. كمی بعد گفت: «من دیگه سرما رو نمی بینم.» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اینكه هوا سرد بشه می میرم.» خندیدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.» گفتم: «شوخی می كنید؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخیه، بعد ترسیدم بعدش افسرده شدم ولی الان دیگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: ,لذت بردن از زندگی,لذت بردن از زندگی مجردی,لذت بردن از زندگی مشترک,لذت بردن از زندگی را یادمان ندادند,لذت بردن از زندگی در پیری,لذت بردن از زندگي,روشهای لذت بردن از زندگی,راه لذت بردن از زندگی,روش لذت بردن از زندگی ...ادامه مطلب

  • حکایت حضرت سلیمان

  • مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چ,حکایت حضرت سلیمان,حکایت های حضرت سلیمان,حكايت حضرت سليمان و مورچه,حکایتی از حضرت سلیمان ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها