حکایت حضرت سلیمان

ساخت وبلاگ

مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند.


روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»


حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.


حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»


طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.


بسیار پیش می‌آید که ما انسانها اسیر داشته‌های خود هستیم.

وبلاگی برای همه ی سلیقه ها...
ما را در سایت وبلاگی برای همه ی سلیقه ها دنبال می کنید

برچسب : حکایت حضرت سلیمان,حکایت های حضرت سلیمان,حكايت حضرت سليمان و مورچه,حکایتی از حضرت سلیمان, نویسنده : mehditalebiano بازدید : 152 تاريخ : چهارشنبه 24 شهريور 1395 ساعت: 13:02